زندگینامه دکتر قالیباف
سرخسی ها
سیاسی اجتماعی مذهبی. فرهنگی

هواداران مشهدی دکتر قالیباف


در سال 1340 در طرقبه به دنيا آمدم. روز اول شهريور. طرقبه شهر کوچکی است و ييلاق مشهد محسوب می‌شود. پول‌دار نبوديم. زندگي‌مان معمولی بود و چرخ آن بی هل‌دادن نمی‌چرخيد. من بچه بودم. درآمدی نداشتم. اما هر وقت می‌توانستم كار كوچكی كنم و درآمد اندكی به دست بياورم كه كمك پدر و خانواده باشد اين كار را می‌كردم.

روابط ما در خانواده‌مان روابط گرمی بود. همديگر را دوست داشتيم و دوست داريم. چيز عجيبی هم نيست. مردم ايران معمولا همين‌طوراند. پدرم محور خانواده است. انسجام و پيوستگی خانه با او بود. در كنار او محبت ميان باقی اعضای خانواده معنا پيدا می‌كرد.
شانزده ساله كه بودم، سال 1356، اوج بی‌قراريم بود. پر از انرژی بودم. عجيب بود. كشور هم انگار تازه شانزده سالش شده باشد، همين حال را داشت. پر از انرژی شده بود و از وضع موجود ناراضی بود. آرمان‌های امام اين امكان را فراهم می‌كرد.
امام می‌خواست مردم اسلام را بشناسند و عمل كنند. می‌خواست مردم آقای خودشان و بنده‌ی خدا باشند.
ما با امام نفس می‌كشيديم و هر چه دستمان می‌رسيد، هر چه كه به انقلاب مربوط بود، می‌خوانديم. از يك سو تشنه‌ی خواندن و دانستن بوديم و از سوی ديگر، تشنه‌ی حركت و عمل.
كتاب می‌خوانديم، اعلاميه می‌خوانديم، پای سخن‌رانی و منبر می‌رفتيم؛ مسجد كرامت، امام حسن مجتبي و موسي‌الرضا. منبر شهید هاشمی نژاد، شهید کامیاب، شهيد ديالمه، آيت‌الله خامنه‌اي، حاج آقا قادري و شيخ علي تهراني شده بود پاتوق‌مان.
همان‌قدر هم كار می‌كرديم و دنبال كار بوديم. دوست نداشتيم كنار بنشينيم و فقط حرف بزنيم. امروز ديگر همه‌ي اين مجالس قابل تأييد نيستند اما آن روزها همه‌ي اين‌ها مجلس مذهبي به حساب مي‌آمدند. مثلاً پايگاه اصلي حجتيه هم مشهد بود. مردم وقتي فاصله‌شان با انقلاب روشن شد، ازشان جدا شدند.

همان سال در اوج خفقان با چند تا از هم‌مدرسه‌اي‌هام انجمن اسلامي دانش‌آموزان را راه انداختيم. اين انجمن هسته‌ي اوليه‌ي انجمن اسلامي دانش‌آموزان خراسان و بعد كشور شد. يادشان به خير، فاضل‌الحسيني و جامي كه آن روزها از فعالان بودند شهيد شدند.
انقلاب تازه پیروز شده بود، ضد انقلاب از چپ و راست و کمونیست و سلطنت‌طلب در مخالفت با انقلاب به یک نقطه‌ى توافق رسیده بودند؛ می‌خواستند مردم را از کارشان پشیمان کنند، شروع کرده بودند به ترور و خراب‌کاری.
مثلا مى‌رفتند در همین خیابان امام رضاى مشهد در عطارى یک پیرمرد ساده‌ى شهرستانى نارنجک مى‌انداختند چون پسرش در سپاه بود. مردم هم همه شدند یک صدا. احساس وظیفه مى‌کردند که بروند اسلحه دست گرفتن را یاد بگیرند تا از خودشان و انقلاب و کسانشان دفاع کنند.
اصلا کمیته‌ها و سپاه همین طور به وجود آمد. اسم سپاه را اگر دقت کنید نشان مى‌دهد در چه وضعى بوده است؛ سپاه پاسداران انقلاب اسلامى. یعنى انقلاب اسلامى نیاز داشته تا کسانى ازش پاسدارى کنند.
حتى روزى در یک دیدار با امام – گمان کنم دیدار با روزنامه‌نگاران بود – پارچه‌اى نوشته بودند که «واى به روزى که قلم‌ها را زمین بگذاریم و مسلسل دست بگیریم.» که امام صحبتى کرد به این مضمون که خدا کند روزى مسلسل‌ها را هم زمین بگذاریم و آن‌ها هم که به ضرورت تفنگ دست گرفته‌اند قلم به دست بگیرند.
محمود کاوه و ولى‌الله چراغ‌چى و برونسى این‌طورى شد که رفتند پاسدار شدند. همت معلم بود. اگر هم جنگ و ضدانقلاب، هستى انقلاب را به خطر نینداخته بودند همان درسش را مى‌داد. عشق تفنگ که نداشت.
باكري هم شهردار بود. شهردار اروميه. غلام‌حسین افشردى هم که بعدها شد حسن باقرى، خبرنگار بود. خبرنگار روزنامه‌ى جمهورى اسلامى. کسى که از بزرگ‌ترین طراحان جنگ در قرن بیستم محسوب مى‌شود.
من هم هجده سالگیم در سال پنجاه و هشت بود. مى‌شد راحت بروم خدمت سربازیم را کنم و بروم دنبال درس و زندگیم یا در مغازه‌ى پدرم بایستم و یک لقمه نان حلال گیر بیاورم و بخورم.
خواستم دینم را به انقلاب ادا کنم. رفتم جبهه. این سال‌ها گاهى کسانى طورى برخورد مى‌کنند که انگار بگویند «یا تو یک دیکتاتور نظامى هستى یا باید از دوره‌اى که نظامى بوده‌اى ابراز ندامت کنى.» نه. ندامتى در من نیست. خوش‌حالم که از کشورم و انقلاب مردمم دفاع کردم.
خوش‌حالم که با دیوانه‌ى متجاوزى مثل صدام جنگیدم. خوش‌حالم که با شهدایى که اسم بردم نشستم و برخاستم. ایران که آمریکاى بعد از جنگ ویتنام نیست. ما که متجاوز نبوده‌ایم.
ما مردمى هستیم سرافراز. مردمى که تنها در حد دفاع از خودمان و حتى کم‌تر از آن از سلاح و امکان نظامیمان استفاده کرده‌ایم. من هنوز هم به پاسداریم افتخار می‌کنم.
سال شصت و يك من را کردند فرمان‌ده تيپ امام رضا و يك سال بعد فرمان‌ده لشکر پنج نصر خراسان.
برادرم حسن هم غواص همان لشکر بود. من همان سال ازدواج هم کردم. بیست و دو سالم بود. آن‌ها که به من اعتماد کردند و وظیفه‌ى فرمان‌دهى را به گردن من گذاشتند چه شجاعتى داشتند و من که پذیرفتم هم چه شجاعتى داشتم و ببین که حالا بعضى از ما چه فراموش‌کار شده‌ایم که به مرد سى ساله و چهل ساله اعتماد نمى‌کنیم و کار نمى‌سپریم و مى‌گوییم هنوز جوان است.
برادرم حسن در كربلای چهار شهيد شد. جنگ چنین چیزى بود. ما در جنگ داغ دیدیم و رنج کشیدیم و بزرگ شدیم. اگر کسى خیال مى‌کند این که گفته‌اند جنگ برکت بود یعنى ایام به کام بود و همه چیز جفت و جور، در اشتباه است. ما در جنگ برادران تنی‌مان و برادران ایمانی‌مان را از دست دادیم. براى من از دست دادن حسن قالیباف شاید همان قدر سخت بود که از دست دادن ولی‌الله چراغ‌چی.
ولی‌الله چراغ‌چی هم براى من مثل برادر بود. ولی به راهى پا گذاشته بود که همه مى‌دانستیم آخرش فراق این دنیا و سعادت آن دنیا است. او به کام خودش رسید و ما هم باید شکیبایى کنیم تا ببینیم خدا برای‌مان چه خواسته است.
این را که در این هشت سال و بعد از این هشت سال کجا بودم و چه کردم نه مى‌توانم بگویم و نه مى‌توانم بگذرم. گفتنش به خودستایى‌هاى اغراق‌آمیز و سرگیجه‌آور شبیه است و نگفتنش از سویى شبیه گریز و ندامت از گذشته است و از سویى شبیه کفران نعمت. نعمت بودن در شرایطى و در کنار و زیر دست کسانى که این تجربه‌ها را میسر کردند و گذاشتند تا باقر قالیباف جوان بشود آدمى که الان هست.
کوتاه مى‌گویم. بعد از جنگ هم باز مى‌توانستم بروم دنبال همان یک لقمه نان حلال بى‌دغدغه. اما نرفتم. هنوز غرب کشور کاملا امن نبود مدتی ماندم تا امنیت غرب کامل شود. نگذاشته بودیم ایران به چنگ مهاجم وحشى بیفتد اما در همین کش‌مکش او کم ویرانى پدید نیاورده بود.
هر کس خرمشهر را پس از جنگ دیده باشد مى‌داند که از چه ویرانى‌اى صحبت مى‌کنم. باز هم ساختن وظیفه بود. در سال 1373 من را فرمان‌ده قرارگاه سازندگى خاتم‌الانبیا کردند. در این سمت در پروژه‌هایی شرکت داشتم. مثلا راه‌آهن مشهد سرخس، گازرسانی به پنج استان مركزی و غربی، ساخت سازه‌های عظيم دريايی خليج‌فارس و نيز سد بزرگ كرخه که یکی از افتخارات مهندسی کشور است.
در همین سال‌ها برایم مسجل بود که بى‌دانستن و بى آموختن نمى‌شود کارها را درست انجام داد. دانشگاه هم دیگر یک وظیفه بود. کار مى‌کردم و درس مى‌خواندم. رفته بودم دانشگاه تهران و کارشناسى ارشد جغرافیاى سیاسى مى‌خواندم. مى‌شد بروم در یک دانشگاه نظامى درس بخوانم. اما ترجيح دادم بروم دانشگاه تهران.
در سال 1376 مقام معظم رهبرى فرمان‌دهى نیروى هوایى سپاه را به عهده‌ام گذاشتند. بدون تخصص که نمی‌شود کاری را پذیرفت. پس از ماه‌ها کار فشرده به فرانسه رفتم و امتحان خلبانى ایرباس را دادم تا مطمئن شوم که این مدرک را هم با تلاش گرفته‌ام نه مثلا با اسم قالیباف یا فرمان‌ده نیرو. هنوز هم خلبان ایران ایر هستم و پرواز می‌کنم.
در نیروى هوایى سپاه سعى کردم خدمت کنم. پیش از من کارهاى بسیارى کرده بودند و لازم بود کارهاى دیگرى هم در ادامه انجام شود. سعى کردم اتفاق‌هاى خوبى در نیرو رخ بدهد. در زمینه‌های ترابری هوایی به دست‌آوردهای خوبی رسیدیم. هم‌زمان در کنکور دکترى هم شرکت کردم و در دانشگاه تربیت مدرس پذیرفته شدم. عنوان تز دكتریم «بررسی سير تكوين نهادهای محلی ايران در دوره‌ی معاصر» بود.
در سال 1379، مقام معظم رهبرى فرمان‌دهى نیروى انتظامى را به عهده‌ام گذاشتند. نحوه‌ى حضورم در آن‌جا و نیز تغییراتى که در نیروى انتظامى در آن دوره ایجاد شد نیز نیاز به گفتن ندارد.
مردم خود شاهد بوده‌اند و دیده‌اند. من هم وقتی می‌دیدم پلیس با مردم دوست شده و منزلتی پیدا کرده و مردم اسمم را گذاشته‌اند پلیس مهربان، خوش‌حال می‌شدم. راه‌اندازی پلیس 110 هم در این دوستی بی‌تأثیر نبود. حالا پلیس مجهز و منظم، شایسته‌ی اعتماد مردم بود.
در سال 1380 در همان زمان فرمان‌دهى نیروى انتظامى از تز دکتریم دفاع کردم و دكتريم را گرفتم، بعد از آن كار تدريس در دانشگاه هم به كارهاى دیگرم اضافه شد. این هم غنیمت بزرگى بود. هم در فضاى آکادمیک حضور داشتم و هم با نسل جوان دانش‌جو مستقیم سر و کاری داشتم.
سال 83 آقای خاتمی مرا نماينده‌ی خودش و رییس ستاد مبارزه با قاچاق كالا و ارز كرد. می‌شد مثل خیلی‌ها فقط هفته‌ای یک بار جلسه بروم و تمام. دلم نمی‌آمد ولی. دست به کار شدم. در فاصله‌ی اشتغالم در این سمت تا استعفا که زیاد طول نکشید، قاچاق سیگار را تقریبا از بین بردیم.
دادگاه ویژه‌ی جرایم قاچاق کالا و ارز را راه‌اندازی کردیم. پرونده‌های مهمی را در این دادگاه بررسی کردیم؛ فرودگاه پیام، قاچاق خودرو. عاملان چند قاچاق بزرگ را هم که به جاهای مقتدری وابسته بودند کشاندیم به همین دادگاه.
باید راه جدیدى براى بودن در خدمت مردم پیدا مى‌کردم. راستش همیشه معتقد بوده‌ام که مردم خدمت‌گزار تنبل و پرمدعا لازم ندارند و نمى‌خواهند. اگر بخواهى خدمت‌گزارشان باشى باید دائم در تلاش باشى و جایى را پیدا کنى که نوک حمله و محل نیاز است و توان بودن در آن‌جا را در خودت فراهم کنى.
دیدم مردان بزرگ و خوبى در کارهاى نظامى و انتظامى هستند و دیگر نیازى به حضور من در این عرصه نیست. انتخابات ریاست جمهورى نیز نزدیک بود. رفتم و از کارهاى نظامى و انتظامى کناره گرفتم. مردم در نهایت خدمت‌گزار دیگرى را پذیرفتند و این براى من هم پیامى بود. گفتم که، باید دائم در تلاش باشى و جایى را پیدا کنى که نوک حمله و محل نیاز است و توان بودن در آن‌جا را در خودت فراهم کنى.
فعلا در خدمت مردم شهر تهران هستم. اگر از من راضى باشند خدمت‌شان براى من افتخار است و اگر ناراضى باشند باز قالیباف است که باید برود و خودش را درست کند تا لایق خدمت به مردم باشد. مردمى که در طى ربع قرن گذشته بارها نشان داده‌اند که بهترین‌اند.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 20 بهمن 1391برچسب:قالیباف,زندگینامه, :: 18:59 :: نويسنده : ذوالفقاری

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرخسی های هوادار قالیباف و آدرس sarakhsghalibaf.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 174
بازدید دیروز : 80
بازدید هفته : 528
بازدید ماه : 525
بازدید کل : 56153
تعداد مطالب : 383
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1